اشعار عبدالواسع جبلی با موضوع شعر حماسی زیبا و عاشقانه

اشعار عبدالواسع جبلی

اشعار عبدالواسع جبلی شعر حماشی زیبا عاشقانه udnhg hsu  fgd

بدیع الزمان عبدالواسع بن عبدالجامع جبلی غرجستانی از شاعران و فرهنگیان مشهور پارسی‌گوی است که در قرن ششم هجری می‌زیست. وی در غرجستان که ولایتی در افغانستان و در شرق هرات است چشم به جهان گشود. عبدالواسع جبلی غرجستانی در حوزه‌های دینی تربیت یافت و بر علوم تفسیر، فقه، کلام و حدیث و نیز شعر فارسی و عربی تسلط داشت. جبلی از پیشروان تغییر سبک خراسانی به عراقی بوده است. وی در سال ۵۵۵ هجری قمری درگذشت. در این مطلب گزیده ای از اشعار عاشقانه کوتاه و بسیار زیبای عبدالواسع جبلی را آماده کرده ایم، برای مطالعه این متن های زیبا در ادامه با سایت سراما همراه باشید.

شعر عاشقی

عاشقی راه نیک نامی نیست

دوستی کوی شادکامی نیست

کمترین درد عشق سوختن است

که در این راه رسم خامی نیست

چو شدی عاشق از چه آزادی

شرط کار تو جز غلامی نیست

هر که جانان به چشم اوست عزیز

جان به نزدیک او گرامی نیست

عشق و جان با محبت جانان

جز ره مردمان عامی نیست

 

قصاید عبدالواسع جبلی

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا

وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی

کاندر میان خلق ممیر چو من کجا

دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتیست

آزاده را همه ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگر چه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما

مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید

گر چه زمرد است به دیدار چون گیا

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دشمنان خصومت و از دوستان ریا

بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر

زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

گردد همی شکافته دلشان به کین من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفی

چون گیرم از برای معانی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جادوان

در موضعی که در کف موسی بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را محل

چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها

با فضل من همیشه پدید است نقصشان

چون عجز کافران بر اعجاز انبیا

با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری

شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار

واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجیه و الشمس فی الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا

بر همت من است سخنهای من دلیل

بر نسبت من است سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا

در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر

وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا

وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا

وآن را که او به صحبت من سر درآورد

جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا

ور زلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نپندارمش خطا

اهل هری کنون نشناسند قدر من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا

آن گاه قدر او بشناسند بر یقین

کآید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر

کاندر حجر نباشد یاقوت را بها

با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل

زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا

تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان

بازار من به نزد بزرگان بود روا

لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی

ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا

زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند

با من به دوستی ز همه عالم انتما

وآن گه به کام من نفسی برنیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار من کشند به عمدا به خویشتن

زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا

در فضل من کنند به هر موضعی حسد

در نقص من دهند ز هر جانبی رضا

با ناصحان من نسگالند جز نفاق

با حاسدان من ننمایند جز صفا

ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی

بی حجتی کنند همه صحبتم رها

مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی

لو بست الجبال او انشقت السما

 

قصیده مدیحه

ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل

من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل

زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج

رخسار تو شیریست برآمیخته با مل

بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر

بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل

تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی

من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل

زلفین تو زاغیست در آویخته هموار

از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل

گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی

در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل

از عشق تو من باک ندارم که دلم را

بر مدحت خورشید جهان است توکل

دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل

کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل

بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر

در قاعدهٔ دولت او نیست تحول

یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او

زآن گونه که حکم ملک‌العرش تبدل

در عادت او گاه وفا نیست تردد

در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل

ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم

ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل

هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند

آن را نبود تا ابدالدهر تنقل

هر روز کند سجده چو سر بر زنده از کوه

خورشید به درگاه تو از تفاؤل

زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند

از خاک تعالی و ز افلاک تسفل

یابند خلایق ز لقای تو سعادت

جویند افاضل به ثنای تو توسل

شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت

بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل

هر کار که مشکل شود از جور زمانه

آن را نبود جز به عطای تو تسهل

گویی که ز یک نسبت و اصلند به تحقیق

با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل

ور نه گه خلقت ننهادی ملک‌العرش

بر تارک آن افسر و بر گردن این غل

داری تو ندیمان گزیده که بدیشان

صدر همه احرار فزوده‌ست تجمل

چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی

هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل

ای دست امل را به سخای تو تمسک

وی چشم کرم را به لقای تو تکحل

همواره فلک را ز کمال تو تعجب

پیوسته ملک را به جمال تو تمثل

آباد بر آن بارهٔ میمون همایون

خوش گام چو یحموم و ره‌انجام چو دلدل

صرصر تگ پولادرگ صاعقه‌انگیز

گردون تن عفریت دل کوه تحمل

دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر

چرخ است گه زین و زمین است گل جل

در معرکه اطراف زمین از حرکاتش

چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل

گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم

در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل

آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک

سیر آمدم از صحبت یاران سر پل

چون آمدن من نشد این بار محیا

پرداختم این شعر بدیهه به تمحل

هر چند که شایسته و بایسته نیامد

ارجو که بود عذر مرا روی تقبل

زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ

از دست من آمد به فعان باب تفعل

این مدحت من گر بنیوشی به تبرع

این خدمت من گر بپسندی به تطول

یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم

در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل

در خدمت تو بر عقب این دو قصیده

صد خدمت آراسته گویم به تأمل

تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا

تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل

در دام اجل خصم تو را باد تقید

بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل

همواره تو را از ادب و فضل تمتع

پیوسته تو را با ادب و عیش توصل

 

شعر زیبا

بر ماه روشن از شب تاری علم کشید

وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید

زنجیره‌ای ز قیر و طرازی ز غالیه

بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید

آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش

بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید

در مهر او روانم و در هجر او دلم

بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید

تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک

بر نام نیکوان زمانه قلم کشید

در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر

عز الذی و جل که ما را به هم کشید

ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون

آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید

شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی

کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید

از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم

بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید

زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ

از جود او نیاز سر اندر عدم کشید

ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو

دولت بر آسمان جلال و همم کشید

تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو

حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید

در موجگاه بحر شریعت نهنگ‌وار

شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید

هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام

دست اجل روان ز تن او به غم کشید

شاخ درخت دولت تو سایه‌دار گشت

تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید

از هیبت بلارک خاراشکاف تو

دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید

تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت

رای تو بر کنار مجره خیم کشید

چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را

از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید

شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس

کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید

شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی

کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید

تا در نوادر قصص آید که ابرهه

در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید

بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک

دایم چنان که باد همی تخت جم کشید

 

اشعار بسیار ناب

این اشارتها که ظاهر شد ز لطف کردگار
وین بشارتها که صادر شد به فتح شهریار
یافت خواهد ملت از اندازهٔ آن دستگاه
گشت خواهد دولت از آوازهٔ آن پایدار
گر چه سلطان را فراوان فتحها حاصل شده‌ست
کز حصول آن خلایق را فزوده‌ست اعتبار
نامهٔ فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان
صدهزاران قصه از شهنامه خوش‌تر یادگار
چون به باطل سر برآوردند قومی در عراق
شد فریضه دفعشان بر پادشاه حق‌گزار
ور برای قمع ایشان رایت منصور او
در زمستان از خراسان کرد تحویل اختیار
لشکری بودند چون عفریت و خوک و غول و خرس
تیره‌رای و خیره‌روی و عمرکاه و غمزکار
سر به سر غافل ز تقدیر خدای مستعان
یک به یک غره به اقبال جهان مستعار
از شجاعت بوده با شیر ژیان اندر قران
وز ضلالت بوده با دیو سپید اندر قطار
مدت سالی همی‌کردند در عالم طواف
تا به یک ره مجتمع گشتند مردی صدهزار
بود شور انگیختن پیوسته ایشان را عمل
بود رنگ آمیختن همواره ایشان مستعار
هر که را دریافتندی از وضیع و از شریف
سر بریدندی به تیغ و تن کشیدندی به دار
گه غریبان را ز بی‌رحمی همی‌کردند بند
گه اسیران را ز نامردی همی کشتند زار
گه مسلمان را همی‌خواندند کافر بر ملا
گه موحد را همی‌گفتند ملحد آشکار
گر چه از بیداد و غارتشان به شرق و غرب بود
در ممالک اضطراب و در مسالک اضطرار
شاه عالم زآن قبل تا خون نباید ریختن
کرد ایشان را ز هر نوعی نصحیت چند بار
چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد
کاعتقاد بد برآرد عاقبت زیشان دمار
لشکر منصور ناگاهی بر آنان کوفتند
چون شهاب دیوسوز و چون سحاب تندبار
چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه
جنگ را چنگ آخته چون شیر شرزه در شکار
شد هوا از پارهای گرد تاری چون دخان
شد زمین از قطره‌های خون جاری چون شرار
خیل سلطان را کرامت با سلامت متصل
اهل عصیان را عزیمت بر هزیمت استوار
از هزاهز چون رخ معلول قرص آفتاب
وز زلازل چون تن مفلوج جرم کوهسار
بر زمین زرنیخ‌رنگ از روی بدخواهان نبات
بر هوا شنگرف‌گون از خون گمراهان بخار
اسب تازان باد شکل و گرد گردان ابر وصف
تیغ رخشان برق سان و کوس نالان رعدوار
گاه پیچش هر کمند و وقت کوشش هر سمند
اژدهای بی‌قرار و آسمان بامدار
لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا
این ز الماس حسام و آن ز انقاس غبار
چون دل عشاق و جان عاشقان از مرد و گرز
مرکز اشباح تنگ و مقصد ارواح تار
موضعی با زینت ذات‌البروج از تیغ و درع
موقفی با هیبت یوم‌الخروج از گیر و دار
گاوپیچان در زمین از نعل اسب شیر روز
شیر بی‌جان بر سپهر از بیم گرز گاوسار
پشت مرد از درع میناگون چو روی آسمان
روی تیغ از قطره‌های خون چو پشت سوسمار
گه چو گردون از تغیر گشته هامون با شتاب
گه چو هامون از تغیر گشته گردون باوقار
وز فراوان خون غداران و مکاران که رفت
در طرفهای جبال و در کنفهای بحار
تا ابد بیجاده‌رنگ و لعلگون خواهند زاد
زین یکی در یتیم و زان یکی زر عیار
ایستاده پیش صف سلطان و زیر ران او
بارهٔ گردون‌تن هامون‌کن جیحون‌گذار
ماه سیری ماهی‌اندامی که کردی هر زمان
پشت ماهی را نعال نو به ماه نونگار
غار گشتی گر در او رفتی ز شخص وی چو کوه
کوه گشتی گر بر او جستی ز نعل وی چو غار
چون فلک در دور و از گردش فلک را رخ سیاه
چون سمک در آب و از گامش سمک را تن فکار
مرکبی چون دلدل آورده بر این سان زیر زین
وز نیام آهخته شمشیری به سان ذوالفقار
تا بدان گاهی که زخم تیغ او تسلیم کرد
جان اعدا را به دست مالک دارالبوار
گر چه آن لشکر ز غداری و بسیاری بدند
همچو ماران بی‌وفا و همچو موران بی‌شمار
در هزیمت گر توانستی از ایشان هر یکی
پر بر آوردی چو مور و پوست بفگندی چو مار
گر چه اعدا را همه انواع شوکت جمع بود
از ستور و از ستام و از سلاح و از سوار
چون قضا از چار جانبشان گرفت اندر میان
گاه حاجتشان نیامد سودمند آن هر چهار
ور چه سلطان داشت هر آلت که باید ساخته
از سپاه بی‌نهایت وز مصاف بی‌کنار
شر ایشان را کفایت کرد بی هیچ آلتی
بر او با بندگان و سر او با کردگار
گر اجازت یافتندی زو ز بهر تهنیت
چون میسر کرد فتح او خدای بردبار
آمدی شمس‌الضحی پش وی از ذات‌الحنک
وآمدی روح‌الامین نزد وی از دارالقرار
ای هوای رزمگاهت چون زمین هاویه
وی زمین بزمگاهت چون هوای نوبهار
خصم را زنهار دادن در جهان آیین توست
زین قبل دارد همی یزدان تو را در زینهار
کردی از آزردن خصمان مجهول احتراز
گر چه بود آزار تو مقصودشان از کارزار
گر چه گه گه پشه دل مشغول دار پیل را
پیل دارد گاه جنگ از انتقام پشه عار
ای به خاک پای تو شاهان عالم را یمین
وی ز جود دست تو اعقاب آدم را یسار
دین و دنیا را ز فر رای و فتح رایتت
یمن حاضر بر یمین و یسر حاصل بر یسار
باز با تیهو ز عدلت خفته در یک آشیان
شیر با آهو ز امنت رفته در یک مرغزار
بس که بگرفتی بلاد و بس که بشکستی مصاف
بس که بربستی عدو و بس که بگشادی حصار
ای به فضل ذوالجلال و آن به جسن اعتقاد
این به سعد آسمان و آن به سعی روزگار
شکر کن یزدان عالم را که یک نعمت نماند
کاو نکرد آن گاه قسمت در ازل بر تو نثار
وز جهان نگذشت هرگز بر همایون خاطرت
هیچ کامی کآن تو را حاصل نشد بی‌انتظار
لاجرم حال کسی باشد چنین کاو را بود
سیرت محمود جفت و دولت مسعود یار
تا به ترکیب مزاج و جوهر و خلقت بود
تند باد و رام خاک و پاک آب و تیز نار
باد اعدای تو را چون نار و آب و باد و خاک
روی زرد و قدر پست و عزم سست و نقش خار

 

زیباترین شعرهای ناب

بر ماه روشن از شب تاری علم کشید
وز مشک سوده بر گل سوری رقم کشید
زنجیره‌ای ز قیر و طرازی ز غالیه
بر عارض چو ماه و رخ چون بقم کشید
آشوب خلق را خط مشکین خدای عرش
بر روی چون شکفته گل آن صنم کشید
در مهر او روانم و در هجر او دلم
بسیار قهر دید و فراوان ستم کشید
تا نامهٔ جمالش توقیع زد فلک
بر نام نیکوان زمانه قلم کشید
در عشق من فریدم و در خوبی او نظیر
عز الذی و جل که ما را به هم کشید
ناگه ز من ببرد به صد حیله و فسون
آن دل که در هواس بسی رنج و غم کشید
شد محترم به نزد بزرگان هر آن کسی
کاو را عمل به خدمت آن محتشم کشید
از پشت ماهی و ز نشیب ثری به علم
بر روی ماه و اوج ثریا علم کشید
زآن سان که سر کشد کشف اندر میان سنگ
از جود او نیاز سر اندر عدم کشید
ای صاحبی که رایت اقبال و جاه تو
دولت بر آسمان جلال و همم کشید
تا کرد ذوالجلال فزون آبروی تو
حاسد بسی ز رشک تو باد ندم کشید
در موجگاه بحر شریعت نهنگ‌وار
شمشیر تو سفینهٔ بدعت به دم کشید
هر کز هوای خط تو بیرون نهاد گام
دست اجل روان ز تن او به غم کشید
شاخ درخت دولت تو سایه‌دار گشت
تا بیخ او ز ابر سخای تو نم کشید
از هیبت بلارک خاراشکاف تو
دشمن چو خارپشت سر اندر شکم کشید
تخت تو در کنار ستاره وطن گرفت
رای تو بر کنار مجره خیم کشید
چون گور ماده عدل تو بشناخت بچه را
از ایمنی به خانهٔ شیر اجم کشید
شد راه سایلت چو ره کهکشان ز بس
کاو از عطای تو سوی خانه درم کشید
شد در پناه جاه تو آسوده هر کسی
کز گردش زمانهٔ جافی الم کشید
تا در نوادر قصص آید که ابرهه
در کفر لشکری سوی بیت الحرم کشید
بادی چنان که غاشیهٔ تو کشد فلک
دایم چنان که باد همی تخت جم کشید

مطالب مرتبط :

منابع :

  • nateghe.ir
  • chishi.ir

نظرات